چیزی شبیه شعر

سروده های آدم

نترس

با عشق ، از بلندي  ديوارها  نترس

گر عاشق گلي شدي ، از خارها نترس

ابراز كن ، رازي كه در دل كرده اي نهان

ده ، صد ، هزار بار ، از تكرارها نترس

حرف دلت به مردم نا آشنا نگو

با يار آشنا از اين اقرارها نترس

از قيل و قال جهل و تعصب فرار كن

از گفت و گوي عقل ها ، افكارها نترس

با خفتگان  سخن نگو از صبح عاشقي

از هاي و هوي مجلس بيدارها نترس

گر آيه اي ز عشق نازل شد به قلب تو

ابلاغ كن ، ز تهمت و انكارها نترس

در راه عشق سر فداكردن ، سعادت است

از تيرها ، از تيغ ها ، از دارها نترس

+ نوشته شده در  چهارشنبه 31 تير 1394ساعت 19:54  توسط آدم ADM 

راز جاده و قايق

 

نشسته بر گردنه حيران،
جاده
رازي بود ، پيچ در پيچ
مثل لبخند نيمه تمام تو
معمايي پيچيده!

خط جاده خوانده ام
 مي دانم مرا به كدامين سر زمين مي برد
لبانت را اما
به رمز نوشته اند
شبيه نبشته هاي هزاره سنگ

يك كمان كشيده
بالاي يك قايق سرخ
پايين تر از دو فانوس دريايي خاموش
در ميان قلاب  موج هاي سياه

در كدامين ساحل پهلو خواهد گرفت
اين معماي شيرين!!

(ادم)
 

+ نوشته شده در  چهارشنبه 31 تير 1394ساعت 15:30  توسط آدم ADM 

چهار رباعي

 

در هوای لیلی

بسيار دويد عقل و به سامان نرسيد

شب سر زد و اين راه به پايان نرسيد

زين عمر كه در هواي ليلي سر شد

مجنون را جز خار بيابان نرسيد

 

آتش فشان

پروانه ام ، سوداي آتش دارم اي دوست

چون شمع ، سر در پاي آتش دارم اي دوست

آتش فشانم ، گرچه خاموشم دو روزي

در سینه یک دنیای آتش دارم ای دوست

 

سایه

چو سايه در پي ات افتاده ام ، نگاهم كن

شبم ، سياه ؛ تو روشن به نور ماهم كن

مگو كه در طريقت تو عاشقان گنهكارند

بيا و نيمه شبي غرق در گناهم كن

 

آتش عشق

 

من آن توام تو آن من ، مي داني؟

پر از تو همه جهان من مي داني؟

پروانه شدم ، سوختم از آتش عشق

اي شمع ! بگو تو حال من مي داني ؟

+ نوشته شده در  چهارشنبه 31 تير 1394ساعت 12:27  توسط آدم ADM 

چشمك ستاره

نازنينا ! گرچه گاهي دل بريدن لازم است

گاه گاهي هم ، كمي ، نازي خريدن لازم است

دائما ابرو گره كردن نمي آيد به تو

لحظه هايي قهقهه خنده شنيدن لازم است

بي تو از جام جدايي زهر نوشيدن بس است

با تو يك شب جرعه ولي چشيدن لازم است

گرچه مي گويند دوري دوستي آرد ، ولي

دوستان را روز و شب از دور ديدن لازم است

گل به روي شاخه هم زيباست ، مي دانم ولي

صبح ها از روي تو يك شاخه چيدن لازم است

بي تو اينجا روزها از نيمه شب ها شب تر است

آفتابي ، روزهايي هم دميدن لازم است

آسمان ابري و شب تاريك و عابر نابلد

چشمكي چون تو ستاره تا رسيدن لازم است

رفتن آهسته و پيوسته  رمز بردن است

خوب مي دانم ، ولي گاهي دويدن لازم است

كفتر جلديم  مي مانيم روي بامتان

گرچه عقل اصرار دارد كه پريدن لازم است

+ نوشته شده در  سه شنبه 30 تير 1394ساعت 15:55  توسط آدم ADM 

شطح

با یک اشاره ، چهره مهتاب را شکافت

موسی شد و معجزه کرد و آب را شکافت

در خواب دیده بودم آن اسب سفید را

تعبیر آن شد و گره خواب را شکافت

غم دوره کرده بود من و دل را و او رسید

سیلاب وار حلقه گرداب را شکافت

آمد به کنج خلوت تنهایی من و

زد زخمه ای چنان ، که مضراب را شکافت

در من حلول کرد و من حیران او شدم

چندان عجیب بود که اعجاب را شکافت

برقی که از نگاه او در دیده ام گرفت

راز اشاره ، رمز پیچ و تاب را شکافت

یک جرعه از حضور او نوشید جان ما

شد مست و کوزه شراب ناب را شکافت

حرمت نگه نداشت ، مگر بود از نژاد آن

تیغی که فرق حضرت محراب را شکافت

گفتم خیال رستم است و سرپناه ما

خنجر کشید و سینه سهراب را شکافت   

+ نوشته شده در  سه شنبه 30 تير 1394ساعت 12:17  توسط آدم ADM 

جاده تنهایی

درخت ها غمگين عبور مي كنند

تپه ها با بادها مي روند

پل ها راه رسيدن به جایی نيستند

تنهايي ، سکوت ، سيگار

خنده هاي تو ترانه نمي خوانند

شانه هایم ، مثل دست هايم خالي ست

حتي دود سيگار هم تلخ

مرا از خود مي راند

تنها

عبور مي كنم از  جاده تنهايي و سکوت !

(ادم)

+ نوشته شده در  سه شنبه 30 تير 1394ساعت 12:10  توسط آدم ADM 

حال عاشق

هر که عاشق می شود خُل می شود

پیچ های عقل او شُل می شود

قطره قطره جوشش  احساس او

ناگهان یک چشمه قُل قُل می شود

لحظه دیدار رنگش می پرد

مثل روز امتحان هُل می شود

گر بود معشوق او خر زهره ای

در نگاهش یک سبد گُل می شود

چشم آهو ، لب شکر ، رخ آفتاب

گر خر لنگ است دُل دُل می شود

یک نگاه زیر چشمی کردنت

پیش چشم غیرتش زُل می شود

هر جوان یک جور " کاکا رستم " است

خود او هم " داش آکُل " می شود

لیلی اش گر آنسوی دریا بود

موج هم در چشم او پُل می شود

عشق یعنی فکر روشن داشتن

هر که عاشق نیست اُمُل می شود

رسم ها زندان و یار او اسیر

گره های روسری غُل می شود

آنکه حرف از عقل و منطق می زند

جامه اش در چشم او جُل می شود

+ نوشته شده در  دوشنبه 29 تير 1394ساعت 13:32  توسط آدم ADM 

پایان شیرین

در فراق تو برآمد بوی الرحمان من

وای ! دارد می پرد از از لانه تن جان من

در بلا افتادم و دستم نمی گیرد کسی

در دل طوفان رهایم کرد کشتیبان من

ناامیدی گردبادی شد ، مرا در خود گرفت کرد

شد آشفته تر از احوال من ، ایمان من

پاره ای ابرم ، معلق در میان آسمان

نیست بند هیچ چیزی بند انگشتان من

باز کرده مثل تمساحی دهانش را کویر

تا بنوشد ، قطره قطره خون ، از باران من

در قطار عمر چندان مشت و سیلی خورده ام

در دهان من نمانده ردی از دندان من

موسفید پشت خم ، در کف عصای آهنین

بر کمر باید ببندم ، کم کَمک انبان من

رستمی بودم ، جلودارم نبود اسفندیار

دزد پیری آمد و زد قفل بر دستان من

آرزو دارم که برگردم دوباره راه را

تا بگیرد دست هایت ، دست سرگردان من

نیست ترسم داس عزراییل، دارم بیم آن

که شود محروم از دیدار تو چشمان من

کاش می دیدم تو را در لحظه های آخرم

تا شود شیرین شبیه فیلم ها ، پایان من!

)ادم(

+ نوشته شده در  يکشنبه 28 تير 1394ساعت 17:26  توسط آدم ADM 

ناگفته ها

برقی جهید و عقل را یک لحظه کور کرد

چیزی شبیه زلزله از من عبور کرد

مانند یک کتاب کهنه زد ورق مرا

ناگفته های زندگیم را مرور کرد

مثل همیشه طعمه اش یک سیب سرخ بود

این بار هم به هیات حوا ظهور کرد

دانست نقطه ضعف من در چشم های توست

خود را نهان در آن دو بی باک شرور کرد

هی وعده داد و دلبری همراه حیله کرد

تا قلب ساده مرا پر شوق و شور کرد

از عشق گفت و مهربانی ، خام او شدم

با خنده های تو مرا مست غرور کرد

از وصل گفت تا درافتادم به دام او

بعدش به هر بهانه ، مرا از تو دور کرد

تو ناز کردی و مرا راندی ز پیش خود

هر وقت چشم من تقاضای حضور کرد

دانی چه کرده است دل سنگ تو با دلم

کاری که سنگ با دل ظرف بلور کرد

شمعی که بود در دلم خاموش شد ، بله!

باد غرور تو دلم را سوت و کور کرد

دیگر هوای عاشقی بیرون شد از سرم

بی اعتناعیت مرا سخت و صبور کرد

بر چهره ام نقابی از علم و عمل کشید

دل را اسیر پیله عقل و شعور کرد

حالا دوباره عاقلم در کار آب و نان

ابلیس آز کار مرا جفت و جور کرد

زین پس امید عاشقی از من طمع مدار

آن چشمه زلال را این فتنه کور کرد

)ادم(

+ نوشته شده در  يکشنبه 28 تير 1394ساعت 17:29  توسط آدم ADM 

رباعیات

 

اسیر اوهامم

عمری ست که هم صحبت خیامم من

با خواجه خراب باده و جامم من

با اینهمه ، چشمم به یقین باز نشد

امروز ، هنوز اسیر اوهامم من

 

سیم آخر

تاکی ! تاکی ! این در و آن در بزنیم

باید که به بال خودمان پر بزنیم

عمری پی رد پای منطق رفتیم

لازم شده تا به سیم آخر بزنیم

 

فرياد شويم

وقت است که از این قفس آزاد شوم

چون قاصدکی همسفر باد شوم

یک عمر نشسته ایم ، همپای سکوت

وقت است که برخیزم و فریاد شوم

 

خودت باش

تا کی ! همرنگ این جماعت باشی

در بند تعارف و خجالت باشی

زیر علم کس دگر سینه نزن

باید که خودت عین علامت باشی

 

كبوتر بازيگوش

گر در سر خود هوای دلبر داری

لازم شده قفل از در دل برداری

آزاد کنی کودک بازیگوشی

که در قفست ، مثل کبوتر داری

)ادم(

+ نوشته شده در  چهارشنبه 31 تير 1394ساعت 11:21  توسط آدم ADM 

عاشق در شهر خود بیگانه !

میان آب و آتش ، رفتن مستانه یعنی این

رهایی از هوای هر قفس ، مردانه یعنی این

مرا با وعده صد بوسه شیرین غزلخوان کرد

دو بوسه داد و رفت و داد زد: " بیعانه یعنی این"

کنار من نشست و با رقیبان گفت و گو می کرد

حدیث عاشق در شهر خود بیگانه یعنی این

رسیدن ، وعده فردا و رفتن با لب خندان

ز سر واکردن مردم هنرمندانه ، یعنی این

شما روزی که دارد نام فردا ، دیده ای هرگز؟

دروغ راست گفتن ، وعده رندانه، یعنی این

زبان شهر یک آنی ز لفظ عشق، خالی نیست

ولی چشمی ندید این کیمیا ، افسانه یعنی این

بخوانی منطق الطیر و بدانی قصه مرغان

پس از آن در پی سیمرغ ها ، دیوانه یعنی این

بگردی دور شمع و شعله اش در بال تو گیرد

بمانی بر سر پیمان خود ، پروانه یعنی این

سر خُم باز کن ، من تشنه دیدار محبوبم

برای مانده در راهی چو من ، پیمانه یعنی این

(ادم)

+ نوشته شده در  يکشنبه 28 تير 1394ساعت 17:34  توسط آدم ADM 

عید یعنی تو

عید یعنی انتظارت , عید یعنی دیدنت

سال ما نو می شود ، در لحظه خندیدت

تا بهار ما کنی شیرین ، دستی باز کن

که بگیریمان بغل ، همراه با بوسیدنت

من بگردم دور تو ، چون دور کعبه حاجیان

تو بچرخی تا ببینم موقع رقصیدنت

از تپش افتاده قلب عشق ، نذرش می کنی

یک نسیم از زلف خود ، یا شبنمی بوییدنت؟

نه بیابان است اینجا ، نه شب تاریک و سرد

این چراغ اما کجا و ، لذت تابیدنت

چون ترک های انار سرخ چشمک می زنی

می رود تا آسمان فواره های چیدنت

"دیدنت ممنوع" قانون جدید شهر شد

بشکنش ، حالاست حالا ، موقع شوریدنت

(ادم)

+ نوشته شده در  يکشنبه 28 تير 1394ساعت 17:36  توسط آدم ADM 

عیب و هنر

کمتر از فرهاد و از شیرینی یارش بگو

چشم ما را باز کن ، گاهی از آزارش بگو

خط و خال دلبران ، دل می برد از غافلان

در پس آن خال و خط ، از نیش و از مارش بگو

قامتش را سرو گفتی ، مرحبا صد آفرین!

دیده ای گاهی اگر در جامه دارش ، بگو

از عزیز مصر و از عشق زلیخا گفته ای

آن طرف ، از چشم پیر و دیده تارش بگو

داستان شمع و پروانه ست ، شیرینش نکن

هی نگو از نورها ، از شعله نارش بگو

چشم هایش را شبیه چشم آهو دیده ای

زخم هایی را که خوردی از سگ هارش بگو

خوانده ای سلطان و مدح عدل و دادش کرده ای

ذره ای از تیغ ابروی ستمکارش بگو

باغبان از بوی گل سرمست خواهد شد ، بله!

از جفاهایی که دستش دیده از خارش بگو

می کشاند در پی خود لطف و احسانش درست

وصف سنگینی بار و راه دشوارش بگو

شاعران تنها وفایش را گزارش کرده اند

بی وفایی ها بسی دیدی تو ، اخبارش بگو

گر چه گفتن از هنرها هست شیرین تر ، ولی

گاه گاهی , جمله ای از عیب بسیارش بگو

 

(ادم)

+ نوشته شده در  يکشنبه 28 تير 1394ساعت 17:38  توسط آدم ADM 

عشق مجازی

اين روزها شد عشق، كارش سكه سازي

عين تجارت هاي پر از حقه بازي

ميزان عشق هر كسي دفترچه اوست

بي پول يوسف را نمي گيرد به بازي

عاشق شبيه عصر حافظ نيست مفلس

معشوق ها هم جملگي اهل رياضي

فرهاد و شيرين ، ليلي و مجنون كجا بود

معشوق و عشق و عاشقي شد بچه بازي

ليلاي امروزي بهانه گير و لوس است

مجنون هم مانند ليلا ، ناز نازي

دل ها دري با رفت و آمد هاي بسيار

هر روز ياري ، گاه گاهي هم موازي

جايي اگر احساس ديدي ، شك ندارم

چون فيلم هندي هست نوعي صحنه سازي

دل هاي شان بيگانه با دنیای عاشق

تن هاي آنان پر ز شور عشق بازي

رنگی ندارد از حقيقت عشق هاشان

احساس شان مانند دنياشان مجازي

(ادم)

+ نوشته شده در  يکشنبه 28 تير 1394ساعت 17:39  توسط آدم ADM 

خراب معرفت

دلم را برده اي ، با لشكر زير نقابي ها

سياه ها ، سرخ ها ، يك دسته ي وحشي شرابي ها

ندارم آرزويي گر شود روزي نصيب من

پريدن ، بال در بال شما ، در اوج آبي ها

بهاي عشق را مجنون و سرگردان شدن كردي

پشيمان نيستم هرگز ، از اين كوچه خوابي ها

"شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حائل"

 تحمل مي توانيم كرد ما دل آفتابي ها

صبوري كن كليد هر دري در گردن صبر ست

شكيبايي ست هر جا نردبان كاميابي ها

نشان عشق بي رنگي بود عين زلال آب

نقاب حيله دارد صورت رنگ و لعابي ها

نمي گويم هميشه ، عشق، افلاطوني و پاك ست

ولي از فهم من دورند ، عشق تختخوابي ها

تو چون من رند درويشي ، بيا در غار تنهايي

نباشد جاي ما در مجلس آدم حسابي ها !

چرا خم مي كني سر پيش هر نامرد نالوطي

به جاي كاه ، جو مي خواهي از اين خوش ركابي ها ؟

خراب دوستان يك دل و با معرفت باشيم

ملاك مرد بودن نيست ، الا اين خرابي ها

+ نوشته شده در  چهارشنبه 24 تير 1394ساعت 11:49  توسط آدم ADM 

سفر عشق

اگر عشق ما را سفر مي برد

به دنيايي از بال و پر مي برد

به مهماني شاد و خندان لب

به معراج چشمان تر مي برد

دل شير گر هست در سينه ات

تو را تا به قلب خطر مي برد

نشو همدم عقل بي پا و سر

كه همراه خود دردسر مي برد

نده دل به گيسوي كولي او

پي خود تو را دربه در مي برد

كجا مي رود جز به چاه فنا

عصايي كه اين كوروكر مي برد

چو مهمان ناخوانده هر جا رود

براي بشر هديه شر مي برد

ندارد اگر دشمني با درخت

چرا روي دوشش تبر مي برد

نه شمشير دشمن كه چاقوي دوست

ز مردان جنگي جگر مي برد

زمان گرگ و ما گله غافليم

همه را ، نفر به نفر، مي برد

چو رستم گريزد ز چنگال او

پسر را به جاي پدر مي برد

ببين عمر ما مي رود با شتاب

شبيه قطاري كه سر مي برد

به مقصود و مقصد نخواهد رسيد

كسي را كه خواب سحر مي برد

+ نوشته شده در  دوشنبه 22 تير 1394ساعت 17:14  توسط آدم ADM 

قبله رندان

باید به حرف های تو ایمان بیاوریم

یک بار دیگر از بهشت انسان بیاوریم

از یاد برده ایم ، قراری که بسته ایم

خود را دوباره بر سر پیمان بیاوریم

گم کرده ایم راه در بیراهه زمین

وقت است رو به قبله رندان بیاوریم

انگشتری که داشتیم از دوست یادگار

بیرون ز دست حضرت شیطان بیاوریم

تا بگذریم از دل طوفان عقل ها

باید یکی چو عشق ، کشتیبان بیاوریم

بر قلب های خشک و ترک خورده بشر

با نام او طراوت باران بیاوریم

هرچند عصر معجزه دیگر به سر رسید

گر تو عصا طلب کنی، الان بیاوریم

سخت است دل گرفتن از دستان فتنه گر

این سخت را برای تو آسان بیاوریم

گفتیم به آخر غزل نزدیک می شویم

این بیت را به شیوه رندان بیاوریم:

تا راه کعبه را کنیم بر مردم آشکار

در وصف چشم های تو دیوان بیاوریم

+ نوشته شده در  دوشنبه 22 تير 1394ساعت 15:18  توسط آدم ADM 

شورش عاشقان

شور شب هاي امتحان دارد

دست هايي به آسمان دارد

هر كه دلداده نگاهش شد

لب، شب و روز نوحه خوان دارد

          داعش چشم هاي خون ريزش

عزم  فتح همه جهان دارد

غمزه هايي كه مي كند پنهان

اثر مين طالبان دارد

حرف هايش ز بس كه با نمك است

قصد شورش در عاشقان دارد

          دل من اهل جنگ بازي نيست

بيشتر ميل گفتمان دارد

ته فنجان قهوه ام ديدم

لب من با لبش قران دارد

 

 

 

+ نوشته شده در  يکشنبه 21 تير 1394ساعت 19:53  توسط آدم ADM 

محضر عشق

زندگي بي شور چشمان تو زيبا نيست

غرق آن آبي شدم ، حاجت به دريا نيست

رانده ام هر ناكس و كس را ازين خانه

تا تو هستي ، ديگران را در دلم جا نيست

هر كه باشد بي نصيب از لذت عشقت

گر همه دنيا براي اوست ، دارا نيست

نيست ممكن بي عصاي عشق ، فتح دل

هر كجا كوه هست و آتش، طور سينا نيست

خانه معشوق مي جويي ، نشانش را

در دل عاشق ببين، ايمان كه هرجا نيست

عقل قربان كردن و مجنون شدن ، روزي

جلوگاه عشق انسان بود ، حالا نيست

محضر عشق است و تنها يك بله كافي

ناز شيرين داري ، اما جايش اينجا نيست

عشق يعني منتهاي لطف او ، هر كس

قدر اين نعمت نداند ، هيچ دانا نيست

ناخداي عشق ، مانند خداي مهربان ما

هر كجا پا مي گذارد ، دار برپا نيست

ما كه نادان نيستيم ، تا سر دهيم فرياد :

هست دشمن هر كه در پيكار، با ما نيست!

صبر، آري با صبوري،هر دري بازست

گر چه ديواري ، به كوتاهي حاشا نيست

مرد بايد كوه باشد ، غم چو طوفان کرد

هر نري كه با سيبيل و ريش آقا نيست

خون دل بود اين كه نوشيديد ، نه باده

راز دل بود اين كه مي خوانيد، انشا نيست

دامن درويش ، از بي مايگي پاك ست

اندكي بي چيز شايد ، بي سر و پا نيست!

+ نوشته شده در  يکشنبه 21 تير 1394ساعت 19:53  توسط آدم ADM 

من ، تو و مهتاب

نيمه شب، من با تو و مهتاب ، يعني ممكن است

در ميان دشت ، در يك قاب ، يعني ممكن است

تو كنار چشمه و من سر نهاده روي دامانت

عكس ما افتاده توي آب ، يعني ممكن است

تو شوي گرداب و گرد دامنت من  موج سرگردان

هر دو با هم غرق پيچ و تاب ، يعني ممكن است

من خمار و ، تو برآري ناگهان با شعبده بر دست 

يك سبوي پر شراب ناب ، يعني ممكن است

همنوا ، همگام ، هم آواز هم باشيم

من چو سيم تار و تو مضراب ، يعني ممكن است

پر ز هذيانم ، و دارم اين تمنا را كه تا باشد

مثل من ، روح تو هم بي تاب ، يعني ممكن است

روز و شب بر خاك افتم ، تو بت و من بت پرست تو

من شوم عابد ، تو هم محراب ، يعني ممكن است

من نمي خواهم که تو با همچو مایی همنشين باشي

بنده من باشم ، تو هم ارباب ، يعني ممكن است

دوست دارم كه بگيرد چشم هاي پر ز شوق من

تا دم مردن تو را در قاب ، يعني ممكن است

قول دادي گاه گاه از گوشه خندان چشمانت 

سوي ما چشمك كني پرتاب ، يعني ممكن است

چون گل پژمرده ، اميدم به باران شماست

تو بباری ، من شوم شاداب يعني ممكن است

ماندن در تشنگي را دوست می دارم ، اگر

با لبان تو شوم سيراب ، يعني ممكن است

+ نوشته شده در  يکشنبه 21 تير 1394ساعت 19:52  توسط آدم ADM